۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

11 سالگی

سه تفنگ دار، حالا میگویند سه یار دبستانی
ولی ما سه تا به یک دبستان نمی رفتیم
همبازی های دوران کودکیم
بهترین و شاد ترین ساعت های کودکی من با این دو نفر سپری میشد
آن وقت ها من که خیلی رؤیا پرداز بودم
تصور می کردم ما سه نفر بزرگ هم که بشویم و بخواهیم کار کنیم هرسه با هم کار خواهیم کرد
ولی طوفان روزگار هریک از ما را به جایی پرتاب کرد هم از نظر فیزیکی و هم از نظر ذهنی و فکری
از راست به چپ: من، فرهاد برادر شوهر خواهرم و رضا پسر دائی کوچکم
باز هم من و همایون کنار دریا

من و همایون خواهر زاده ام


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر