۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

کلاس سوم نظری رشته ریاضی فیزیک دبیرستان آذر شماره دو
دوستی عجیبی بود بین ما چهار نفر و به خصوص بین من و فرهاد
که با معیارهای امروزی فکر نمی کنم اصلاً جور در بیاید.
فرهاد، یک مذهبی بسیار معتقد و دو آتشه که بزرگترین سرگرمی ما در اوقات فراغت وقتی با هم بودیم این بود که با هم بحث های فلسفی داغ در مورد تکامل و دیالکتیک بکنیم. برادرش چهارم نظری رشته تجربی بود با آنکه درسش خیلی خوب بود و فکر می کنم اگر می خواست و عزمش را جزم می کرد، رشته پزشکی قبول می شد، ولی بدون تردید حوزه علمیه را انتخاب کرد. در واقع از همان زمان دبیرستان هم خود را آخوند به حساب می آورد. با او هم چند بار بحث های طولانی داشتیم و یک بار که از دست من عاجز شده بود، مرا به خانه ای در خیابان پاسداران برد که در آن جلسات سخنرانی مذهبی برقرار می شد. فردی به نام دکتر صامت در آنجا سخنرانی می کرد. پس از اتمام سخنرانی برادر فرهاد در گوش من گفت که اگر سئوالی دارم از دکتر بپرسم. من هم بلند شدم و سئوالم را پرسیدم. پاسخ او با سئوال بعدی من همراه شد. بارها سئوال و جواب تکرار شد تا اینکه دکتر صامت خواست که نزدیک او بروم و بنشینیم بحث کنیم. بعد از مدتی بحث که بسیار طولانی شد، دکتر صامت از من پرسید: آیا شما دانشجو هستید؟ من پاسخ دادم که خیر من دانش آموز هستم. او با تعجب و اندکی تحسین رو به همراهانش کرد و گفت: ببینید عجب دانش آموزانی پیدا می شوند. بالاخره با این جلسه هم برادر فرهاد نتوانست به هدفی که داشت برسد.
فرهاد هم بین انتخاب حوزه و دانشگاه در تردید و دودلی بود ولی عجیب بودن رابطه ما چند نفر از این نظر بود که ضمن صمیمیت و نزدیکی که بین ما و به خصوص بین من وفرهاد وجود داشت، هرکس هم اعتقادات و نحوه زندگی مخصوص خودش را داشت و به آن شدیداً پایبند بود. من خود را چپ به حساب می آوردم البته با معیارهای امروزی با گرایش آشکاری به خرده فرهنگ غربی و بدون آن که خودم بدانم، لیبرالیسم. فرهاد، نماز و روزه و غسلش ترک نمی شد ولی همه جا با بقیه ما همراهی می کرد حتی کافه و رستوران ولی طبق سلیقه و اعتقادات خودش عمل می کرد و کاری هم با بقیه نداشت. محمد که یک هدونیسم تمام عیار بود و هیچ فرصتی را برای خوش گذرانی و لذت جویی از دست نمی داد. او هم کار خود را می کرد و با اعتقادات دیگران کاری نداشت، ضمن اینکه به خصوص با من خیلی هم صمیمی بود. نفر چهارم هم هیچ اعتقاد و نظر خاصی از خود نشان نمی داد گرچه کلاً انسان معتدلی بود و با ما هم صمیمی. از عجایب روزگار اینکه در روزهای انقلاب ناگهان به شدت مذهبی و انقلابی شد. از او در روزهای تظاهرات و جنگ و گریز خیابانی در زمانی که با بچه های مدرسه به صورت مشترک شرکت می کردیم خاطرات فراوانی دارم. خطرات زیادی را با هم از سر گذراندیم. پس از تعطیلی مدرسه او بازهم در تظاهرات خیابانی شرکت می کرد و شنیدم در یکی از این جنگ و گریزها شهید شد.
از چپ به راست: من، فرهاد رضوی، محمد امینی، شرمنده که نام نفر چهارم را فراموش کرده ام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر